این حلوا خوشمزه رو با دستور دوستمون درست کردم
https://sarashpazpapion.com/recipe/296291cf9276bd0ee0f4a12a2097b6ee
برایه خاله عزیز تر از جانم که دیروز سالگرد فوتش بود و روز قبلش تولدش ،درست ۵ ساله پیش بود که خاله مهربونمو از دست دادیم یه خانم چاق سفیدرو خوش چهره و خوش باطنه مهربون ،با اینکه این همه سال از رفتنش از پیشمون میگذره همه هنوزم به یادشن و شوک نبودش برامون باقی مونده، نمیدونم شماهام تو فامیلاتون دارین کسی یا کسایی که بعد مردنشون خاطرشون پر رنگه و از یاد نمیره، خاله دوست داشتنی منم اینطور بود مهربونو خوش خنده،درست ۵ سال پیش تو این ماه برایه یه عفونت ساده راهیه بیمارستان شد تو همون فاصله کم کم بعضی از بیماری ها تو وجودش نمایون شد که عجیب بود، بچهاش بردنش تهران تا که دکترا و متخصصایه اونجام معاینش کنن مثل اینکه خدا میخواست زودتر ازمون بگیردش، ۵ ساله پیش تو این زمان با مادرم بارو بندل سفر جمع کردیم تا بریم پیش امام رضا همون امامی که هیچکی رو جواب رد نمیده تا شفایه خاله خوبمو که خیلی براش عزیزه بگیریم آخه خیلی امام رضا رو دوست داشت هر سال میرفت پیشش و همراه خودشم به خرج خودش یکی از اقوامم میبرد ،ما رفتیم که شفایه عزیزمونو بگیریم وارد محوطه حیاط شدیم خواستیم برایه زیارت بریم که همسرمو پدرمو رنگ پریده دیدم نمیدونم چرا یهو استرس گرفتم صبح رسیده بودیم و نزدیک اذان ظهر بود خیلی شلوغ بوده نمیتونستم زیارت کنیم از دور سلام دادیم و نظارگر بودیم که دیدیم دارن آماده میشن برایه نماز، فرشا پهن شده تو حیاط و زائرین بیشترشون خارج شدن برایه نماز ما که دیدیم تعداد کم شده رفتیم تو پشتمونم سریع درو بستن خیلی خلوت بود به راحتی زیارت کردیم همش خاله مهربونمو صدا میکردم چهرش جلو چشمام بود با اون خنده قشنگ ،ازش میخواستم دردشو کم کنه این مریضی که به جونش افتاده که ریز ریز زیاد میشه رو کمتر کنه، نماز تموم شده بودو درارو باز کردن و دوباره شلوغ شد مام که زیارت کردیم رفتیم نشستیم یه گوشه تا همسرمو پدرم پیدامون کردن، پیش هم بودیم تو صورتشون واقعاً نگرانی بود نمیدونم چرا ازشون سوال نمیکردم هی طول میدادم که بالاخره پرسیدم چیزی شده، پدرم گفت بابا باید برگردیم خاله حالش بد شده 😔مام سریع جمع کردیم که برگردیم شهرمون تو ماشین بودیم که همسرم برگشت بهمگفت خاله از پیشمون رفت ،داد کشیدم چی میگی ،چی میگی، سریع گوشیمو برداشتم به خواهر بزرگم زنگ زدم تا مطمئنشم، دیدم گریه میکنه قطع کردمو جیغ میکشیدم ،مادرم تو یه ماشین دیگه بود منوخواهر کوچیکم با همسرش تو ماشین دیگه وقتی مارو دید تو اون وضعیت فهمید چی شده اونم لابد حس کرده چه اتفاقی افتاده،دخترم اون موقع ۱ سالش بود همسرم که بی تابی منو میدید میگفت گریه نکن تو روخدا بچه اذیت میشه شیرت براش زهر میشه اینطوری نکن خاله هم این وضعیتو دوست نداره ، اما نمیتونستم منو خواهرم فقط یه ریز گریه میکردیم تو مسیر برگشت ضریح رو میدیدم و فقط بلند بلند میگفتم چرا، امام رضا چرا و اون صحنه از دیدم کم رنگ میشد تا از مشهد اومدیم بیرون ،ازش گله دارم اونم خیلی این همه سال حتی نرفتم پیشش باهاش قهر کردم😞 با اینکه خالم باعث بود هر سال میرفتیم زیارت، ما اومده بودیم ازش شفا بخوایم که اینجور جوابمونو داد این اتفاقا باعث شد اعتقادام کمرنگ شده دیگه اونجوری که قبولش داشتم ندارم یه جوری ازش فاصله گرفتم دست خودم نیست سرزنشم نکید😢 برام خیلی سخت بود و فراموش نمیکنم، ما تا خود ساری بدون وقفه گریه میکردیمو رانندگی میکردیم تا رسیدیم بقیه اتفاقارو نمیگم براتون واقعا درد دلم تازه شده و غم دوباره اومده سراغم ،دیروز سالگرد فوتش و تولد مادرم بود براش دیشب کیک تولد گرفتیم، فوت کرد، میدونیمکه تو دلش چی میگذره، تو روز تولد عزیزترینو از دست بدی وابستگی خیلی بده ،خوشحالی مادرم برامون خیلی عزیزه خدا سایه هیچ مادر پدری رو از سرمون کم نکنه، روز قبل فوت خودشم تولد خودش بود دلم نیومد دست خالی برم سر خاکش امروز صبح این حلوارو درست کردم تا هدیه بدم بهش برایه شادی روحش،امیدوارم تو اون دنیا هم جاش خوب باشه، اگه ناراحتتون کردم ببخشید این حرفا چند ساله تو دلم مونده🙏🙏🙏
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
...